معنی سطح وسیع اب
حل جدول
عربی به فارسی
رویه , سطح , ظاهر , بیرون , نما , ظاهری , سطحی , جلا دادن , تسطیح کردن , بالا امدن (به سطح اب)
لغت نامه دهخدا
وسیع. [وَ] (ع ص) فراخ. (منتهی الارب) (آنندراج). جای فراخ. پهناور. متسع. جادار. گشاد. گشاده. واسع. عریض. باوسعت و ممتد. (ناظم الاطباء): علی تکین از آب بگذشت و در صحرایی وسیع بایستاد. (تاریخ بیهقی).
- وسیعالمشرب، بی بندوبار و لاابالی در اصول وفروع دین. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- وسیع بودن، وسعت داشتن.
- وسیع کردن، وسعت دادن.
|| اسب فراخ گام و فراخ ذراع. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || دور. (یادداشت مرحوم دهخدا).
سطح
سطح. [س َ] (ع مص) گسترانیدن. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). بگسترانیدن. (المصادر زوزنی) (ترجمان القرآن). گستردن. (منتهی الارب). || بر زمین افکندن. || بر پهلو خوابانیدن. || کوفته و برابر شدن. (آنندراج) (منتهی الارب). || پهن نمودن چیزی را. (آنندراج) (منتهی الارب) (دهار). || (اِ) بام و بالای هر چیزی. (آنندراج) (منتهی الارب). رویه. (فرهنگستان) (دهار). بام. (مهذب الاسماء). ج، سطوح. بالای هر چیز که هموار و پهن باشد. رویه. (فرهنگ فارسی معین). || پهنا. پهنه:
از خط بغداد و سطح دجله فزون است
نقطه ای از طول و عرض جای صفاهان.
خاقانی.
دائره ٔ تنوره بین ریخته نقطه های زر
کرده چو سطح آسمان خط سرای زندگی.
خاقانی.
|| جزو خارجی هرجسم. (فرهنگ فارسی معین). || آنچه جسم را از فضای محیط جدا کند. و آن طول و عرض دارد و عمق ندارد. (فرهنگ فارسی معین). || سطح به اصطلاح هندسه. هرآنچه طول و عرض دارد بی عمق. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). طول است و عرض بس و از جسم به یک بعد کمتر است [یعنی بعد عمق]. (التفهیم). مقداری صاحب دو بعد طول و عرض تنها و بحس ادراک نشود مگر با جسم چه آن نهایت جسم است و بالانفرادتنها بوهم ادراک گردد. (مفاتیح). رجوع به تعریفات شود.
- سطح بسیط، سطح مستوی. (فرهنگ فارسی معین).
- سطح تابش، در اصطلاح فیزیکی سطحی است عمود بر سطح انعکاس که شعاع تابش و شعاع انعکاس در روی آن قرار دارد.
- سطح راست، سطحی است که بر دو خط موازی بگذرد. (فرهنگ فارسی معین).
- سطح محدب، سطح روئین جسم. (فرهنگ فارسی معین).
- سطح مستوی، سطحی که همه ٔ اجزای آن مساوی باشد نه آنکه بعضی بالا باشد و بعضی فرود. آنچه طول و عرض قبول کند. (فرهنگ فارسی معین).
- سطح مقعر، سطح زیرین جسم. (فرهنگ فارسی معین).
|| در اصطلاح مدارس قدیم مقابل درس خارج است و آن تدریس مطالب فقهی و اصولی است از متن کتاب.طلاب پس از پایان دوره ٔ تحصیلات عمومی و مقدماتی بتحصیلات تخصصی فقه و اصول میپرداختند و چون قوه ٔ آنان هنوز ضعیف بوده، استاد مطالب را کلمه بکلمه از روی کتاب بدیشان تدریس میکرد. (فرهنگ فارسی معین).
صحن وسیع
صحن وسیع. [ص َ ن ِ وَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) بمعنی صحن عظیم است که کنایه از روی زمین و سطح ارض باشد. (برهان).
اب
اب. [اَ] (اِ) سنبل الطیب. (مخزن الادویه).
اب. [اَب ب] (اِخ) نام شهرکی به یمن.
فارسی به عربی
فرهنگ معین
(وَ) [ع.] (ص.) فراخ، گشاد.
فرهنگ واژههای فارسی سره
گسترده، دامنگیر، فراخ
مترادف و متضاد زبان فارسی
پهن، جادار، عریض، فراخ، فضادار، گشاد، گشاده، واسع، گسترده، ممتد، مبسوط،
(متضاد) تنگ
فرهنگ فارسی هوشیار
پهین فراخ گشاده انغزان دور کران دامنه دار درندشت (گویش هراتی) (صفت) فراخ گشاده (محل مکان)، عریض پهناور.
فرهنگ عمید
بام،
بالای هرچیزی که پهن و هموار باشد، روی چیزی،
(ریاضی) مساحت،
میزان، حد: سطح بهداشت در شهر تهران بالاتر است،
دورۀ دوم تحصیلات طلبگی،
[مقابلِ دور] (هنر) در خوشنویسی، حرکات قلم بهصورت افقی، عمودی، مایل،
معادل ابجد
226